سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاس سوخته


ساعت 11:36 عصر دوشنبه 86/11/8

هو المقصود...

السلام علی فاطمة و أبیها و بعلها وبنیها...

 

از عاشورا با دل جنجال دارم،دلم میگوید که تا کی تظاهر؟تا کی شعار؟تا کی...

از دستِ دلم کلافه شدم و گفتم حرفِ حسابت چیست؟

دلم گفت:تا کی میخواهی شعار بدهی که اهلِ کوفه نیستی؟

گفتم دلِ من،خب نیستم،مگر نمی بینی دَه روز عزاداریم را؟مگر نمی بینی شالِ مشکیم را؟

گفت:عجب،که عزاداری کردی؟که دَه روز به مهمانیِ امامِت رفتی،مگر ندیدی کوفیان دَه روز از امامَت پذیرایی کردند و بعدِ روز دهم وقتی که کشتنش رفتند پیِ زندگیشان؟یعنی تو چنین نکردی؟

گفتم من شریک دردِ زینب بودم و با او همدرد بودم.

 

گفت:صدای "الوداع یا حسین" زینب رو شنیدی؟

 

گفتم آری و من نیز  همنوا با زینب،با حسین وداع کردم.

 

آهی کشید و ادامه داد:حیف و صد حیف،که زینب فقط با جسمِ بی روحِ حسین وداع کرد و به آرمانهای حسین لبیک گفت،اما تو...اما تو با همه آرمانهای حسین وداع کردی و ازجسم حسین بتی ساختی وعکسی کنجِ دیوار اتاقت...

 

گفتم دلِ من: من مسلمانم،عشقم دینم است و نماز میخوانم و طاعت خدا میکنم.

گفت: شگفتا،شگفتا،که مسلمانی،حتمأ میگویی از کوفیانی که احکامِ دینت را از پیامبر و علی دیده بودند و شنیده بودند مسلمانتری؟

گفتم:من عاشقِ ولایتم و هر وقت ندایِ استغاثه مولایم را بشنوم لبیک گویان میروم.

دلم خندید و گفت: به عمل کار برآید.تو که فقط حرف میزنی و دم از ولایت میزنی،اما کوفیان عمل کردند و با امامشان یزید بیعت کردند و در جنگ یاریش کردند.

گفتم:کوفیان مجبور شدند و اگر ابن زیاد به مرگ یا جنگ علیهِ حسین تهدیدشان نمیکرد،نمی رفتند و نمی کشتند.

دلم آهی کشید و گفت:لبیکِ خودت یادت نیست؟اسماعیل صفوی تو را تهدید کرد یا مرگ یا..چطور ترسیدی و مرگ را نپذیرفتی؟

گفتم:ببین دلِ من،نامردی کوفیان آنجا بود که خودشان نامه نوشتند و طلب کمک  از امامشان کردند و خواستند که بیاید،اما وقتی آمد وفای به عهد نکردند.

دلم گفت:در عجبم،مگر تو نبودی که رفتی دمِ چاه و کلی دلتنگی کردی؟برای امامت نامه نوشتی انداختی داخل چاه که برسد دستِ آقا؟تو نبودی که چند صباحی گفتی: «بَیعةَ لهُ فی عنقی لا أحول عنها و لا أزول أبدا»؟

خجالت کشیدم و گفتم آری...

اما مصمم گفتم: پایِ نامه ام هستم و می مانم.

دلم شکست و آرام زمزمه کرد:...کوفیان هم همین را می گفتند...

                      از دستِ دلم خسته شدم و گفتم:ای دل چه کنم؟

لرزید و گفت:کوفیان معرفت نداشتند و امامشان را نشناختند،برو دنبالِ امامَت، که صبح و شب چشم به راهت است...                                                                       


¤ نویسنده: خادم الشهدا

سلامی به مادر بفرست و بگو ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
مشخصات من
 RSS 

:: حرفم این است: ::

یاس سوخته

خادم الشهدا
با وضو وارد شوید این خیمه گاه فاطمه(س) است...

:: لوگوی وبلاگ ::

یاس سوخته

:: آرشیو ::

دی 1386
بهمن 1386
اسفند 1386
بهار 1387
زمستان 1386

:: لینک دوستان ::

جهاد مجازی
یعسوب
مبارز
فاطمیون
تا صبح انتظار
ستایش
آدمکها
طلبه ای که میگفت مرسی

:: لوگوی دوستان ::
















:: خبرنامه وبلاگ ::